نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

دایی جون روحت شاد

دایی عزیزم امروز بعد از دو سال به آرامش رسید .چند آدم از خدا بیخبر کشتنشو معلوم نیست چه بلایی سرش اوردن بعد از کلی پیگیری خانواده تونستن بعد از یک سال و نیم چند تا تیکه از استخونشو پیدا کنند و بعد از انجام دادن آزمایش DNAکه بعد از شش ماه معلوم شده خودشه امروز(22مهر93) دفن شده و به آرامش ابدی رسیده انشاالله جاش تو بهشت باشه . از خدا میخام هر کی این بلا رو سرش اورده خیر از این دنیا و آخرت نبینه   داییم 32 ساله بود که این بلا سرش اومده والان سه تا پسر نازنین برامون به یادگار گذاشته انشاالله خداوند کمکشون کنه .انشاالله خدا به مادر بزرگم و خاله هام و زن داییم صبر بده.       دیدی ای دل ...
22 مهر 1393

عکسهای 47 ماهگی گلم

سلام به یدونه دخترم به عمرم و نفسم و تمام زندگیم و عشقم . الهی مادر فدات بشم که روز به روز شیطون تر میشی و از وقتی که مهد میری لج باز هم شدی   اینجا آماده شدی تا بریم عروسی         قربون اون ژست گرفتنت بشم              در حال تماشای با نی نی (از نینیگی عاشقش بودی)         کاردستی عید غدیر     عید غدیر ما هم اینجوری سپری شد..............         ...
22 مهر 1393

روز کودک مبارک

عزیزم دخترکم فردا روز جهانی کودک هست .و امروز(در 3سال و 11ماه و 3روزگی) از طرف مهد رفتیم دانشکده و از چندتا مهد دیگه هم اومدن و جشن گرفتن چون هفته قبل هم روز سالمند بود جشن به همراه مامان بزرگها بود و صبح من و شما و مادر جون رفتیم خیلی جشن گرمی بود و کلی بازی و شادی و بپر بپر کردید          نتونستم خوب عکس ازت بگیرم چون خیلی شلوغ بود. یه بار که رفته بودی جلو برای مسابقه موقع برگشت اینقدر که بچهها بودن گمت کرده بودم    خندهء شادی امروز                       به روی لبهای توست   جشن تولد تو &n...
15 مهر 1393

متفرقه

سلام به دخترک ناز و شیطون خودم   هر چی از شیطونیهات بگم بازم کمه.یه چند وقتی بود وقتی با هم میرفتیم جایی از پیشم دور میشدی و جا میخوردی تا من نبینمت و من که میترسیدم و دنبالت میگشتم ومیدیدم یه گوشه رفتی جا خوردی میگم چرا اینجایی من کلی دنبالت گشتم و ترسیدم با خنده میگی داشتم گم بشم این هم یه جور بازیته مثلا" دوبار همچین بلایی سرم اوردی و کلی میترسیدم بار دوم که اومدم خونه کلی باهات صحبت کردم و تنبیه شدی و از شکر خدا دیگه این کارو نمیکنی     یه روز تو خونه نمیدونم سر چی گریه کردی بعد از چند دقیقه که خودتم یادت رفته بود ازم سوال میکنی مامان من گریه کردم ؟گفتم نه میگی پس چرا اشکم اینجاه (زیر چشات)...
10 مهر 1393

بوی ماه مهر

امروز اول مهر دخترم رفته مهد . خیلی هیجان داشتی و همش ازم سوال میکردی کی میری دو روز پیش بهت گفتم دو شب بخوابی بیدار بشی میری مهد شبش که خوابیدی صبح بیدار شدی میگی مامان من دیشب دو تا خوابیدم حالا بریم مهد واین هم بگم که الان چند شبی هست که زود میخوابی تا صبح زودتر بیدار بشی امروز که از مهد اومدی خونه گفتی بعضی بچه ها همش گریه میکردن ولی من اصلا گریه نکردم    مامان فدای قد بالات انشاالله دانشگاه رفتنت         دارین از زیر قرآن رد میشین           ...
1 مهر 1393
1